رمان من ارباب توام ❤

رمان من ارباب توام ❤

پارت جدیدددد


نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود 

مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد؟

چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟ 

مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟

_ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین 

مامان _ باشه بیا تو 

بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم

با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم

_ ســـــلام به اهل خونه ..به عشقای خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان
خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان
مامانییییی؟ کجایی پس؟
همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..

بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟ 

بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و داشت چیزی بهش میگفت ..اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن ..

با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد . 

_ مامان اتفاقی افتاده ؟

بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم.. 

بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم 

بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم پره آرامش بود

حمایت کنید 💗